سارا به سیا خیره شد....سردرگم بود....نمیدانست چکار کند....وقتی نیکا وسیامک را با هم میدید دلش میخواست کله ی نیکا را بکند....
-سیا
-هان؟
-چیزه......میخام بگم....تصمیمو...
سیامک با تعجب و اضطراب به سارا خیره شد
-خب...
-چیزه.....تصمیمم....راستش .....
-بگو دیگه...کشتی منو
-سیامک...تو این چند روز وقتی تورو با نیکا میدیدم....دلم میخواست ....سرمو بکوبونم به دیوار.....دلم میخواست هردوتونو زنده به گور کنم....میدونی...تصمیمم اینه که.....با تو بمونم.....میدونی این همه بچه تو پرورشگاه.....
سیامک با ناباوری به او زل زد
-راس میگی؟؟ منو انتخاب کردی؟؟
سارا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت
-آره...تورو....
-پشیمون نمیشی؟
-نه....اصلا....
سیامک به سمتش رفت و او را به آغوش کشید....قلب سارا تند تند میتپید...
-سیا
-جانم...
-میشه یه سوال بپرسم؟
-اوهوم...
-نیکا...
-میدونی به اون نزدیک شدم به چند دلیل...اولش اینه که میدونستم هرچقدر بهش نزدیک بشم اصلا نمیفهمه...دومش اینکه میدونستم هیچوقت به معین خیانت نمیکنه....سومش این که میدونستم اون منو به چشم یه برادر میبینه...چهارمش اینه که میخواستم حسادت تو و معین رو تحریک کنم تا یکم به ماها نزدیک شین...میخواستم تو بتونی تصمیمتو بگیری....میخواستم معین قدر نیکا رو که من مثه خواهرم دوستش دارم رو بدونه......حالا فهمیدی؟؟
سارا متعجب به سیامک خیره شد.....حالا میفهمید چقدر اورا دوست دارد.....
*********
-خب.....بالاخره چی شد؟
سیامک لبخندی زد و به نیکا گفت
-هیچی بالاخره منو انتخاب کرد....
نیکا با خوشحالی بالا پایین پرید و گفت
-ایول....پس یه عروسی در پیش داریم....
-هی یه همچین چیزایی ...میدونی میخوایم بعد دانشگاه من بگیریم....
-اوهههههه بابا نخواستیم...
سامانیان وارد شد و به اطراف نگاه کرد...با دیدن نیکا خیالش راحت شد و شروع کرد به درس دادن
سیا
-هوم
-میدونی چند روز پیش منو با ماشینش میبر خونه....بعد گفت نامزدت چرا نیومد دنبالت....من گفتم همسرمه...یه دفعه زد رو ترمز...
سیامک با دهن باز به نیکا نگاه کرد.....
-چییییییییی؟؟
-آره بخدا....من که داشتم سکته میزدم....میدونی تو نگاهش...یه چیزی بود...نمیدونم یه محبت یه دلتنگی....ولی نه از نوع عاشقانه اش!!
سیامک با ناباوری به استادش خیره شد....یعنی....
*******
نیکا....
نیکا به سمت صدا برگشت و با دیدن شاهین آهی کشید
-چی میگی؟
-میشه با هم بریم خونه...
-نخیر همسرم میاد دنبالم...
-نیکا
نیکا بی توجه به راهش ادامه داد....از دست شاهین کلافه بود...نمیخواست معین با دیدن این دوتا دوباره سرد شود...
-نیکا به حرفم گوش کن....اگه اینجوری پیش بره....مجبورم از یه راه دیگه مجبورت کنم عاشقم شی....شیرفهم شد؟
نیکا با پوزخند برگشت و به چشم های شاهین خیره شد.....
-چیه؟؟ به غرورت برخورد که یه دختری مثه من محل سگم بهت نمیذاره"؟؟ببین تو حتی اگه منو بکشی بازم من عاشقت نمیشم فهمیدی؟
شاهین با چشم هایی به خون نشسته به سمت نیکا رفت...نیکا نمیخواست ضعف نشان دهد...پس همانجا ایستاد و منتظر ماند....شاهین بازوی نیکا را گرفت ومحکم فشار داد...
-ببین من شوخی ندارم....یه بار دیگه با این مردک ببینمت میکشیمش...فهمیدی؟؟
نیکا سعی کرد بازیش را رها کند اما زور این کار را نداشت
-دستمو ول کن روانی....تو مشکل روحی روانی داری.....من معینو دوست دارم ....فهمیدی؟؟
فشار دست شاهین بیشتر شد....نیکا با درد فریاد زد
-د احمق ولم کن....شیکست....
شاهین نفسش را فوت داد و با صدایی عصبی گفت
-ببین یه بار دیگه جلو من از اون مردک حرف بزنی.....بدتر از اینا واست اتفاق میفته....
نیکا پوزخند زد و گفت
-میدونی....خوشم نمیاد وقتی یکی ضایع میشه از زورش استفاده کنه...اینجور آدما آدمای ضعیفی ان که به خواسته هاشون هیچوقت....هیچوقت نمیرسن!! شاهین رویش را برگرداند و سوار ماشینش شد....
نیکا جای دستش را ماساژ داد و داد زد
-احمق وحشی.....
او مطمئن بود جای انگشتانش روی دستش مانده است
*************
مانتو اش را درآورد و مشغول پوشیدن بلوزش شد...
-نیکا؟؟
نیکا با ترس زودتر بلوزش را پوشید....
-ها؟
-اون چی بود؟؟
بده ببینم...
نیکا دستپاچه گفت
-نه چیزی نیست...دستم خورد به دستگیره در و کبود شد...همین...
معین به سمتش رفت و بلوزش را بزور درآورد....با دیدن جای انگشتان کسی خشمگین به نیکا نگاه کرد
-که دستگیره در؟؟
نیکا بی حوصله گفت
-امروز این شاهین اومد گیر داد....تهدیدم کرد...منم گفتم تورو دوست دارم...اونم اومد بازومو فشار داد...همین...
معین با صورتی سرخ گفت
-یعنی من باید الان میفهمیدم؟؟
نیکا بلوزش را از دست معین کشید و پوشید
-نه نمیخواستم بگم...همینجوریشم سرت شلوغه....خودم از پسش برمبام....معین خشمگین فریاد زد
-تو چرا بهم نگفتی؟؟چون سرم شلوغ بود؟؟ د لامصب تو زنمی.....من حق ندارم بفهمم یکی بهت صدمه زده؟؟ فردا پس فردا میبینه کاری نمیکنم میاد بدترشو انجام میده....
به غرور نیکا برخورد ولی با آرامش گفت
-معین...باشه غلط کردم...دفعه بعد میام میگم....باشه
میعن پوزخندی زد و از اتاق بیروون رفت
با قدم هایی آهسته و منظم به دنبالش راه افتاد....به اطراف نگاه کرد...کافی شاپی شیک که همه ی کسایی که اونجا بودن معلوم بود پولدارن...به سمت میزی رفت که گوشه ی سالن کنار پنجره ی بزرگ بود که همه ی نمای بیرون که شامل یه حوض لوزی شکل که از وسطش آب نرم نرم فران میکرد....گل های زیبای رنگارنگ رز و رز زرد که شکل زیبایی دور حوض کاشته شده بودن...دل از نمای بیرون کند و به سمت صندلی رفت.....صندلی را برایش کشید....روی صندلی نشست و زیر لب تشکر کرد...به چشم هایش خیره شد....چنان از دعوت او شکه شد که ....سامانیان تک صرفه ای کرد و گفت
-خب...چی سفارش میدین؟
نیکا احساس بدی داشت...دلش میخواست زمین دهن باز کند و اورا ببلعد...به آرامی منو را گرفت و گفت
-یه بستنی.....اگه میشه برین سراصل مطلب....آخه میدونید که..
سامانیان لبخندی زد و با تحسین به نیکا نگاه کرد....فکر نمیکرد نیکا اینقدر نجیب باشد....
-عجله داری؟
نیکا به ساعتش نگاه کرد و با لحنی معمولی جواب داد
-نه....آخه میدونید عادت ندارم به همسرم دروغ بگم...
لبخند سامانیان گشاده تر شد....
-باشه وقتتو زیاد نمیگیرم....راستش تو شبیه یکی از دوستای دوران بچگیمی...همون چشمای آبی همون ابرو همون لب ..مکث کرد و گفت
-خب اول من سفارشارو سفارش بدم بعد حرف بزنیم....نیکا با تعجب سری تکان داد وبه فکر فرو رفت...اصلا فکر نمیکرد سامانیان دوست دوران بچگی مادرش باشد....چون او تا آنجا که میدانست چشم های آبی اش و همینطور ابرو و لبش را از مادرش به ارث بردئه بود...صدای سامانیان او را از بهت خارج کرد
-خب...راستش اگه میشه چند تا سوال ازت بپرسم...آخه اون دوستم اسمش ناهید بود...ناهیدو خیلی دوست داشتم...با اینکه چهار سال ازم بزرگتر بود ولی بازم همبازی خیلی خوبی برام بود....حرفش را ادامه نداد و به نیکا خیره شد...نیکا خجالت زده سرش را به سمت میز بغلی برگرداند و به آن ها نگاه کرد....
-بله داشتم میگفتم...ناهید بعد از چند سال رفت...میشه گفت فرار کرد....با پسری که فقط یادمه فامیلیش پاک نژاد بود...
نیکا چشم هایش را گرد کرد و به سامانیان خیره شد...او راجع به مادرش چیز زیادی نمیدانست....سرش را پایین انداخت و با خود فکر کرد-چه فرقی میکنه؟؟؟ اون فقط به اسم مادرم بود...اصلا هیچی ازش نمیدونم و یادم نیست
سامانیان و به این دختر معصوم که حتی نمیدانست مادرش کی است و چه کاره بود نگریست....دلش برایش میسوخت...برای ناهید هم همینطور....
-آقا سفارشاتون....به سمت مستخدم برگشت و گفت
-ممنون...
به بستنی های پرتغالی نگریست...میدانست ناهید چقدر از پرتغال خوشش می آید....آهی کشید و ادامه داد
-خب....فرار نکردن ...نامزد بودن بی خبر رفتن....شایعه شده بود مامان ناهید نمیذاشت اون دوتا با هم ازدواج کنن...میدونی تو محله از عشق عمیقی که بین این دو نفر بود حرف میزدن....ناهید حدود 19 سالش بود که رفت....رفت و فقط به من گفت داره میره...دلیلشم بخاطر همون چیزی که گفتم بود....گفتم ناهید حماقت نکن اگه یه موقع پسره تو اون شهر بزرگ ولت کرد چیکار میکنی؟یادمه با غرور و افتخار بادی به غبغب انداخت و گفت:-نه داداشی...ولم نمیکنه....همسر گرامی من اصلا اهل اینکارا نیست...دوستم داره و دوستش دارم....
نیکا چشم هایش را بست و سعی کرد قیافه ی مادرش را بیاد بیاورد....فقط یه عکس ازش داشت که وقتی عکسو میدید فکر میکرد عکس دوران جوانی خودشه...لبخندی مهمون لبش شد....چشماشو باز کرد و گفت
-خب؟؟میشه بگین مامانم...چه شکلی بود؟؟ منظورم اخلاقش؟؟
سامانیان خنده ای کوتاه کردو گفت
-راستش سرکلاس وقتی میدیدمت یاد خدابیامرزش میفتادم....همون شیطنت همون برق تو چشما.....همون
-ببخشید...ولی شما از کجا میدونید فوت کرده...
سامانیان لبخندی دستپاچه زد و گفت
-آخه حرفی درموردش نزدی....منم...فکر کردم فوت شده...
نیکا مشکوک نگاهش کرد و گفت
-خب...حالا چرا منو اینجا آوردین؟
سامانیان به بستنی خیره شد و گفت
-همینجوری...دلم هوای ناهید و کرده بود...مثه خواهر دوستش داشتم...همیشه بهش میگفتم آبجی اونم میگفت داداشی....من خواهر و برادر نداشتم ولی ناهید خواهر بزرگم بود......
نیکا به بستنی خیره شد و گفت
-معلومه علایقشم خیلی خوب میدونستین....مگه نه؟؟؟
بستنی در گلوی سامانیان پرید و شروع به صرفه کردن کرد..پس از لحظاتی که صرفه اش آرام تر شد گفت
-منظور؟؟
-همینجوری/....
نیکا به گل های رز بیرون خیره شد...سرگذشت مادر و پدرش را باید از یه مرد غریبه میشنید؟؟ پوزخندی زد و سراغ بستنی اش رفت...
*******
زرشک پلو را در بشقاب ریخت و روی میز گذاشت....به میز نگاه کرد...سالادی که به شکل خیلی زیبا درست شده بود...دوتا شمع بلند به رنگ قرمز که در جا شمعی های نقره ای گذاشته شده بود....بشقاب های زرشک پلو که کنار هم گذاشته شده بود...لیوان های نوشابه که کتار بشقاب ها گذاشته شده بود...گلدان کوچکی که دوشاخه گل رز در آن گذاشته شده بود...رومیزی رنگ نقره ای که اشکال زیابیی رو آن کشیده شده بود...همه چی حاظر بود...لبخندی زدو به سمت آینه رفت....به لباس هایش نگاهی انداخت...بلوزی آستین حلقه ای که یقه ی هفتی داشت که به رنگ خاکستری بود و شلوارکی چسب به رنگ خاکستری نسبتا پررنگ ...موهایش را با گیره بست آرایش ملایمی کرد.....عطری را که معین دوست داشت را زد و دوباره به خودش نگاهی انداخت....لبخندی از سر رضایت زد و در همین حین زنگ در را شنید...با خوشحالی به سمت در رفت و بازش کرد...معین خسته سرش را بلند کرد و با دیدن نیکا لبخند زد...نیکا بی هیچ حرفی اورا داخل خانه کشید و کیفش را از دستش گرفت و به سمت اطاقشان رفت...معین کتش را درآورد و به سمت آشپزخانه رفت...با دیدن میز نفسش را فوت داد و به سمت اتاقشان رفت...نیکا لباسش را به دستش داد و از اطاق بیرون رفت...لباسش را پوشید و به سمت آشپزخانه رفت...نیکا روی صندلی نشسته بود و به لیوان نوشابه خیره شده بود...رفت و کنار صندلی که کنار نیکا بود نشست....نیکا مشغول خوردن شد و بدون هیچ حرفی به شمع ها خیره شد....پس از دقایقی هردو غذایشان را تمام کردند....نیکا با لبخند شروع به جمع کردن بشقاب ها شد....معین به نیکا خیره شد...طاقت نیاورد و به سمتش رفت...از پشت نیکا را بغل کرد و زیر گوشش زمزمه کرد
-نیکا ...میدونستی چقد دوستت دارم؟
نیکا از هرم نفس های معین که به گردنش میخورد داغ شد
-اوهوم...میدونستی تو بهترین شوهر دنیایی و خیلی دوستت دارم؟
معین نیکا را به سمت خودش برگرداند و محکم درآغوشش کشید...نیکا بغلش کرد و چیزی نگفت...واقعا دلش برای معینی که دوستش داشت تنگ شده بود....معین با حرکتی ناگهانی نیکا را از زمین جدا کرد و به سمت پله ها برد...نیکا بلند بلند خندید و جیغ زد
-ااا دیوونه نکن میفتم....معین بخدا میکشمت...ولم کنننن....معین اورا به سمت اطاق خوابشان برد و گفت
-نچ...امشب دیگه هرکاری بخوام باهات میکنم...
شاهین نگاهی خسته به سپیده انداخت...در نگاه سپیده التماس همراه با خشم موج میزد....سپیده با صدایی نسبتا بلند داد زد
-اه شاهین...ایشالله بری گم و گورشی....بابا خسته ام کردی...یه هفته است دارم بهت میگم دست بردار ولی آدم نمیشی...این همه دختر که واست دست و پا میشکنن...برو با یکی از اونا خوش باش....
شاهین خواهرش را درک میکرد...میدانست در ذهنش چه چیزهایی میگذرد...اما حیف که نمیتوانست از نیکا دست بکشد....نیکا دختری شیطون و مهربان بود که هرکسی مخصوصا معین احمق لایقش نبود....او عاشقانه نیکارا دوست داشت....به مبل تکیه داد و چشم هایش را بست.....سپیده خسته و ناراحت به سمتش رفت و کنارش نشست.....به برادرش نگاه کرد....خوب اورا میشناخت....میدانست نیکا را خیلی دوست دارد....اما
-شاهین...داداش...
شاهین زیر لب گفت
-سپیده...تنهام بزار...خسته ام....
سپیده آهی کشید و چیزی نگفت...نمیدانست چکار کند...
-باشه....داداش نمیخواستم ناراحت شی....ولی خب یکم چشاتو باز کن...ببین نیکا تورو نمیخواد...اون با معین خوشه...میدونی خلایق هرچی لایق!
-سپیده گفتم تنهام بزار ....باید یه فکری کنم....
سپیده بدون هیچ حرفی بوسه ای بر پیشانی برادرش زد و رفت.....شاهین به نیکا فکر میکرد.....وقتی نیکا میخندید یا به او نگاه میکرد حاضر بود همه دنیا را به او بدهد...وقتی شاد بود او هم شاد بود.....شاهین نمیتوانست نیکارا کنار یک مرد دیگر ببیند....باید کاری میکرد ....باید هرچه زودتر دست به کار میشد....
*******
نیکا دفعه آخر به خودش نگاهی انداخت....مانتوی سیاه خوش دوخت و شال سفید...کیف سیاه سفید شطرنجی و کفش عروسکی سفید...خنده ای کرد و از آینه دل کند...به سمت در رفت تا از خانه بیرون برود که تلفن خانه زنگ خورد...دودل به سمت تلفن رفت و برداشت
-الو
-سلااااام چطوری خره؟؟ پارسال دوست امسال آشنا
نیکا خنده ای کرد و به قاب عکس خودش و معین خیره شد
-هی چیکار کنیم...باید مواظب این بچه باشم...دیگه وقتی برام نمیمونه...
-چیییییییییی؟بچه؟ یادته روز اول چقد بهت گفتم آخرش اینجوری میشه تو گفتی نه...
نیکا شادمانه خندید و گفت
-دیوونه منظورم معین بود نه بچه!!
-آهان...اوکی....راستی زنگ زدم بگم یکی از فامیلای دورمونو پیدا کردیم....نمیدونی چقد پولدارن....
-ا؟ چه جالب...چه شکلی پیداش کردین؟
-هیچی مثه اینکه اونا از سال ها قبل دنبالمون بودن بعد همین چند روز پیش پیدامون کردن!
-حالا واسه چی گمشون کردین؟
-هیچی دیگه...مثه اینکه بابای مرده برادرزاده پدربزرگمون نمیدونم قاطی کردم....یه همچین چیزایی بود....بعد یه روز از خونه میره و برنمیگرده....بعدش اومد دنبال خونوادش گشت که فقط مارو پیدا کرد
-عجب....حالا واسه چی رفت؟
-نمیدونم...مثه اینکه با باباشینا مشکل داشته....واسه همین....زیاد فووووضوووولی نکردم...
نیکا لبخندی زد و گفت
-خوبه دیگه....حالا ماشدیم فووضووول...
-فوضووول نه...کنجکاو...حالا اینش هیچی....پسرش یک تیکه ایه....عاشقشممم....
-به به...میبینم راه افتادی.....
-بخدا راس میگم....اینقد قیافه ی خوشگلی داره که نگوووو....یه خواهرم داره اسمش سهیلا؟؟نه نه...امم ستاره؟؟ نه....نمیدونم یه س داشت....یادم رفت ...
نیکا خنده ای کرد و گفت
-معلومه پسره بدجور چشمتو گرفته که به هیچکی توجه نکردی...
-آره باابا...خلاصه زنگ زدم بگم بیا باهم بریم مهمونیشون...یه مهمونی گرفتن نمیخوام تنها برم....
نیکا فکر کرد و گفت
-باشه....کی هست؟
-دوشنبه....یعنی سه روز بعد
-آهان...باشه.....
***********
نیکا خسته وارد خانه شد و بویی کشید....بوی املت میومد....به سمت آشپزخانه رفت و دید معین درحال پختن املت هست...
-سلاااااام بر بانوی عزیز...درچه حالی.... ؟
نیکا خنده ای کرد و به املت ها اشاره کرد
-با دیدنشون خوب شدم...آخه خیلی گرسنه ام بود...این دوتا رو من میخورم تو هم دوتا دیگه واسه خودت بپز...باشه؟
معین یک تای ابرو اش را بالا انداخت و گفت
-ببخشیدا..منم همین الان اومدم...گشنه امه بدجور....نمیدم....
نیکا چشم هایش را ریز کرد و گفت
-میدی....فهمیدی؟
-نچ....نمیدم...
نیکا فکری کرد و با لبخندی ژکند گفت
-اوکی...نده!!و از آشپزخانه بیرون رفت... پس از چند دقیقه وقتی مطمئن شد املت پخته است موبایلش را رداورد و به تلفن منزل زنگ زد.....تلفن زنگ خورد و نیکا پس از چند بوق گوشی منزل را برداشت....با لبخند الکی شروع کرد به حرف زدن آن هم بلند
-سلاااام...بله بله...خوبم ممنون....من همسرشون....اوهوم مرسی....باشه حتما....خداحافظ....با خنده داد زد
-هی معین...بیا یکی از دوستات کارت داره....
معین از آشپزخانه داد زد
-اه....کی؟؟
-نمیدونم اسمشو نپرسیدم...
معین از آشپزخانه بیرون آمد و نیکا زود وارد آشپپزخانه شد....در آشپزخانه را بست و قفل کرد....خنده ای کرد و شروع کرد به خوردن...پس از لحظه ای صدای معین را از پشت در شنید
-هی نیکاااااااااا باز کن...بخدا گشنمه....از صبح تا حالا هیچیی نخوردم...نیکااااا
نیکا با خنده داد زد
-نچ...اگه میدادی با هم میخوردیم...تقصیر خودته....
معین دست هایش را مشت کرد و گفت
-دارم برات نیکااااااااا....
*********
معین خسته از اسانسور خارج شد.نگاهی به ماشینش انداخت.توانی برای رانندگی نداشت.
سری تکان داد و از پارکینگ بیرون رفت.
به طرف خیابان رفت و دستی برای اولین تاکسی که رد میشد بلند کرد.تاکسی جلوی پایش متوقف شد.
سوار شد و ماشین به حرکت در امد.سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. سر درد شدیدی داشت و خستگی امروز این سر درد را تشدید می کرد.
مرد راننده گفت:حالتون خوبه اقا؟
به سختی جواب داد:بله.
**********************
با باز شدن در خود را از اسانسور بیرون کشید و زنگ در را فشرد.
دقایقی گذشت و در باز نشد.باز هم زنگ در را فشرد و در باز نشد.
به طرف خونه سیامک رفت و زنگ زد.لحظاتی بعد در باز و قامت سارا پدیدار گشت.
-:معین خوبی؟
-:سلام.نیکا اینجاست؟
-:سلام.نه.بیا تو...
وارد شد.سارا در را بست سیا از اشپزخانه بیرون امد و گفت: کیه سارا؟
با دیدن معین به طرفش امد و گفت: چه عجب؟
-:حال ندارم سیا.
سارا نگران گفت: چته معین؟
معین خود را روی مبل راحتی قهوه ای رنگ انداخت و گفت: سرم درد می کنه.مسکنم خوردم تاثیری نداشت.
سیامک کنارش نشست و گفت:از خستگیه.دیشب که شیفت بودی امروزم از صبح مطب بودی.
-:شغلمه،من این راه و انتخاب کردم.
-:بله این همه گفتم بیخیال پزشکی شین.شما دوتا محکم تر پسبیدین به پزشکی.
سارا بلند شد و به اشپزخونه رفت.
-:پاشو برو تو اتاق بخواب.
-:همین جا خوبه.
-:پس کتت و در بیار.
معین کتش را در اورد و روی کیفش انداخت.
سارا به طرفشان امد.قرصی به همراه لیوان اب جلویش گرفت و گفت:بخور.
معین قرص را در دهان گذاشت و لیوان اب را بالا کشید و گفت:این سومین قرصیه که می خورم.
سارا چیزی نگفت.
ادامه داد:نیکا کجاست؟
سیا با تعجب پرسید:مگه خونه نیست؟
-:در زدم باز نکرد.
سارا گفت:فکر کردی اینجاست؟
-:اره.مغلوم نیست کجا رفته!!!براش اتفاقی نیفتاده باشه؟
سارا گفت:نه بابا.من دو ساعت پیش پیشش بودم.حالش خوب بود.
سیامک گفت:سارا پاشو یه سر بزن ببین کجاست؟
سارا بلند شد.معین گفت:کلیدا رو از جیبم بردار.
سارا به طرف کت معین رفت.
سیامک گفت: حتما رفته بیرون.اما کی رفت ما نفهمیدیم؟
معین نگاهی به سیامک انداخت و گفت : حتما وقتی شما مشغول خوش و بش با همسرت بودی.
سیامک ضربه ای به بازوی او زد و گفت : به تو چه؟تازه تو رو نگاه نکن نیکا همیشه پیشته. سارا که همیشه پیش من نیست.
با صدای بسه شدن در هر دو به طرف سارا که وارد شد برگشتند.
سارا شانه هایش را بالا انداخت و گفت : نیست.حتما رفته بیرون.
معین روی مبل جا به جا شد و به سختی از جیب کتش گوشی را بیرون کشید و شماره نیکا را گرفت.
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.
چند بار شماره گرفت و هر بار صدای ملایمی زنی می گفت:خاموش است.
گوشی را روی میز انداخت و گفت : گوشیش خاموشه.نگرانشم.یعنی کجا رفته؟
نگاهی به ساعت انداخت.عقربه ها ساعت 9.15 را نشان می دادند.
کلافه گفت:این وقت شب کجا رفته؟
کلید را از سارا گرفت و به طرف خونه رفت.
در را باز کرد و مستقیم به طرف اشپزخونه رفت. خبری نبود.
برگشت و نگاهی هم به سالن انداخت.باز هم خبری نبود.
کلافه از پله ها بالا رفت و وارد اتاقشان شد.
رو تختی گلبهی رنگ مرتب بود.
در یکی از کمد ها باز بود.به طرف ان رفت.چیز خاصی نبود در را بست و روی تخت نشست.
با خستگی تلفن را از روی پاتختی برداشت و دوباره شماره نیکا را گرفت.باز هم صدای زن در گوشی پیچید.
خسته در را باز کرد و به اطراف نگاه کرد....معین را دید که جلو تلویزیون نشسته و چشم هایش را بسته است...در را آهسته بست و به سمت آشپزخانه رفت.....خرید ها را روی صندلی گذاشت و لیوانی را گرفت و پر از آب کرد...آب خنک را با یک نفس نوشید و لیوان را سرجایش گذاشت....بلند گفت-آخیششششش داشتم از تشنگی میمردم که صدای معین را شنید......
-معلومه خیلی تشنه ات بود...نیکا با لبخند به سمتش برگشت و به ارامی گفت
-آره باباا...هی یادم میرفت یه بطری آب بخرم آخرش گفتم ولش کن...مثه اینکه امروز باید تشنه بمونم....وخنده ای کرد...صورت معین را در تاریکی نمیدید...پس کلید رُ زد و برق آشپزخونه روشن شد.....با دیدن معین دهنش باز موند....موهای معین به هم ریخته بود و کرواتش رو شل کرده بود و همونجوری تو گردنش بود...آستیناشو بالا زده بود و با یه نگاهی مبهم به نیکا نگاه میکرد...نیکا زهرخندی زد و گفت
-این چه قیافه ایه؟؟ بابا سکته زدم....
معین به چارچوب در تکیه کرد و با لحنی سرد گفت
-نه بابا.....لابد تو این 9:30 شب باید با این سردرد لامصبم مثه تو خوشحال و سرحال باشم ها؟؟؟
نیکا مبهوت نگاهش کرد .....اصلا نفهمید منظورش چیه...
-چی میگی؟ اصلا متوجه نمیشم....
معین به یکباره صاف استاد و با صدایی که از آن پرخاش میبارید گفت
-هی هی هی....خانوم تازه نمیفهمه منظورم چیه....تا نه و نیم شب کجا بودی ها؟؟؟ این چه ریختیه واسه خودت درس کردی؟؟ این شال قرمز تابلو چیه پوشیدی؟؟؟ با دست اشاره ای به مانتو کرد و گفت
-این مانتوی چیگریه چیه؟؟؟ تُن ِ صدای معین بالا تر رفت دستش را در هوا تکان داد و گفت
-آره دیگه یه خری مثه معین گیر آوردی هرکاری میخوای میکنی ها؟؟
نیکا بعد از حرف های معین زد زیر خنده ....آنقدر خندید که به صرفه کردن افتاد....اما معین با خشم و عصبانیت به نیکا زل زده بود....نیکا پس از لحظاتی آرام شد.....با لحنی که از آن شیطنت میبارید گفت
-بگو آقا واسه چی عصبانیه....خب عزیز من اولشم که این مانتو و شالو خودت واسم خریدی دومشم که خب فردا یه
نظرات شما عزیزان: